نماد سایت پایگاه خبری و تحلیلی رشد

ایستاده در طوفان

خاطرات دفاع مقدس

خاطرات دفاع مقدس

ویژه هفته دفاع مقدس / و ناگهان، صدای انفجاری! خاطره ای از جانباز بهمن طالبی

در ارتفاعات سومار که بودیم، یک سرگروهبانی داشتیم به نام علی نوری که از بچه‌های کرمانشاه و کادر رسمی لشگر ۸۱ باختران بود.
می خواستم به مرخصی بروم، برگه را نزد سرگروهبان به داخل سنگر بردم تا امضا کند.
او در حال خواندن قرآن بود وقتی مرا دید قرآن را کنار گذاشت و برگه مرا امضا کرد و گفت: وقتی از مرخصی برگشتی، برای من یک جلد مفاتیح بیاور، من پولش را می‌دهم.
گفتم: اطاعت و از سنگر خارج شدم، درحال جمع‌آوری وسایلم بودم که ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید، سریع از سنگر زدم بیرون و در کمال ناباوری دیدم که گلوله خمپاره ۸۰ دشمن به داخل سنگر سرگروهبان اصابت کرده و ایشان درحالی که هنوز قرآن کوچکش در دستش هست به شهادت رسیده است.
*حسن شکیب زاده

هفته دفاع مقدس
خروج از نسخه موبایل